امروز به یاد آشنایی یک طرفه ام با منصور حکمت افتادم و امروز برایم شد روزی از نوع دیگر با یاد او .
گوشم به موزیک بود و جای تداعی کسی در ذهنم خالی٬ از تکرار کلمات عاشقانه ای که پشت سرهم از عشقی صحبت می کرد که بوی این روزها را نمی داد٬ بستر عشقی که هر شب هزاران سر بر بالین دارد !
به یاد آشنایی غریبه ذهنم با اسمش افتادم. به یاد اینکه بدون اینکه بدانم کسیت از این مغازه به مغازه بعدی می رفتم و بلند بلند می پرسیدم: آقا کتابی از منصور حکمت دارید؟ به یاد اینکه چگونه باور کردم تک تک کلماتی را که رفیقان؛ چاپلوسانه دستاویزی ازش بافته بودند برای راضی کردن جاه طلبی حقیرانه شان .
به یاد اینکه وقتی که از پرسه زدن در آهنگهای جورواجور و شعرهایی که به اعماق دره پرتت می کنند که نتوانی به اوج حتی فکر کنی؛ حرفهایش را شنیدم و با خودم فکر کردم این انسان چگونه از گفتن فهمیدنی ها برای ما که در بغچه های غیرممکن و ناباوری پیچیده بودندمان خسته نمی شود؟ از گفتن عاشقانه ترین کلمه ها با لحن استوارش و قایق کردن دستهایش در موج های سیاه دست بر نمی دارد! همیشه در کنار تک تک دریاهای طوفانی و سیاه حاضر است! حتی امواج خشمگین هم به حضورش عادت کرده اند! .
و اما من که هرگز ندیده م اش. هرگز برخلاف خیلی رفقا؛ رفیق دیزی خوری و گرمابه و گلستان نبوده ام! همچنان منتظر دیدنش هستم و میدانم روزی از گرمای لذت بخش حضورش لذت خواهم برد. بله من بدون اینکه به آخرت٬ به زنده شدن دوباره و هیچ مزخرف مذهبی دیگری باور داشته باشم٬ روزی گرمای حضور او را حس خواهم کرد که در تصور من لبخند رضایت بر لبش نقش می بندد با دیدن پهلو گرفتن کشتی که سالها پیش با ناخدایی او از ساحل جدا شده بود !!!
این روزها که حس می کنی تمام خاطره ها و حس های خوب دارند از دستانت می لغزند و از یادها میروند؛ آیا پر ثمرتر از او هم می توان زیست؟ زندگی جاودانه در دل کسانی که هرگز او را ندیده اند؟